رهبر در نقش کوچ – چگونه نوآوری، انرژی و تعهد را آزاد کنیم

روزی و روزگاری اکثر افراد با کسب تخصص در یک حوزه‌ی فنی، کاربردی یا حرفه‌ای، حرفه‌ی شغلی موفقشان را آغاز می‌کردند. برای ارائه‌ی عملکرد مناسب، باید پاسخ‌های صحیح را در اختیار می‌داشتید.

اگر می‌توانستید خود را اثبات کنید، از نردبان ترقی بالا می‌رفتید و بالاخره به جایگاه مدیریت افراد می‌رسیدید – و در این مقطع، باید مطمئن می‌شدید که زیردستانتان هم همان پاسخ‌های صحیح را در اختیار داشته باشند.

درگذشته به‌عنوان یک مدیر، می‌دانستید که چه کاری باید انجام شود، نحوه‏‌ی پیشبرد امور را به دیگران می‌آموختید و عملکردشان را ارزیابی می‌‌کردید.

پیش‌تر این مسئولیت را با عنوان کنترل و فرمان می‌شناختند و هدف از آن، هدایت و پرورش کارکنانی بود که کسب‌وکار را بشناسند و بتوانند موفقیت‌های پیشین را تکرار کنند. رهبر در نقش کوچ

اما امروزه این‌طور نیست. هم‌اکنون بروز تحولات سریع، مداوم و دگرگون‌ساز تبدیل به یک هنجار متعارف شده‌ و آنچه در گذشته جواب داده، نمی‌تواند راهنمای شما برای کسب موفقیت‌های آتی باشد.

مدیران قرن بیست و یکم، تمامی پاسخ‌ها را در اختیار ندارند (و نمی‌توانند داشته باشند!).

به‌منظور تطبیق با این واقعیت جدید، کمپانی‌ها در حال گذار از رویکردهای سنتی کنترل و فرمان و به‌کارگیری یک رویکرد کاملاً متفاوت هستند: مدلی که در آن مدیران به‌جای ارائه دستورالعمل‌ها، پشتیبانی و هدایت می‌کنند و کارکنان یاد می‌گیرند که چگونه با محیط‌های دائماً در حال تغییر، سازگار شوند که انرژی تازه، نوآوری و تعهد را به همراه داشته باشد.

مخلص کلام اینکه مدیران نقش یک کوچ را ایفا می‌کنند.

این تغییری چشمگیر و اساسی است و ما از نزدیک شاهد آن هستیم. در طی دهه گذشته، ما این تغییرات را در تحقیقات مداوم خود در مورد چگونگی تغییر سازمان‌ها برای عصر دیجیتال مشاهده کرده‌ایم.

ما این را از آنچه دانش‌آموختگان امور اجرایی و مشتریان مربی‌های ما در مورد مهارت‌های رهبری که می‌خواهند در خود و در شرکت‌هایشان پرورش دهند، تشخیص داده‌ایم و متوجه شده‌ایم که شرکت‌هایی که با آن‌ها کار می‌کنیم بیشتر روی آموزش رهبران خود به‌عنوان مربی سرمایه‌گذاری می‌کنند.

به طور فزاینده‌ای، کوچینگ در حال تبدیل‌شدن به یک ساختار جدایی‌ناپذیر از فرهنگ یادگیری است، مهارتی که مدیران برتر در همه سطوح نیاز به توسعه و به‌کارگیری آن دارند.

با ابزار و پشتیبانی مناسب، تقریباً هر کسی می‌تواند کوچ بهتری شود.

باید توجه داشته باشیم که وقتی در مورد کوچینگ صحبت می‌کنیم، منظور چیزی فراتر از تلاش مشاورانی است که برای کمک به مدیران در ایجاد مهارت‌های شخصی و حرفه‌ای، استخدام می‌شوند.

این کار مهم و گاهی حیاتی  اما موقتی است و توسط افراد بیرونی اجرا می‌شود. کوچینگی که ما در مورد آن صحبت می‌کنیم،  نوعی است که موجب ایجاد سازمانی می‌شود که یادگیری را در دستور کار قرار می‌دهد و توسط افراد داخل سازمان انجام و اجرا می‌شود.

این کاری است که همه مدیران باید همیشه با همه افراد خود درگیر آن شوند، آن هم به روش‎هایی که به تعریف فرهنگ سازمان و پیشبرد مأموریت آن کمک می‎کند.

یک مدیر مؤثر به‌عنوان مربی، به‌جای ارائه پاسخ، سؤال می‌پرسد، به‌جای قضاوت از کارمندان حمایت می‌کند و به‌جای دیکته‌کردن آنچه باید انجام شود، پیشرفت آنها را تسهیل می‌کند.

این دیدگاه درباره‌ی کوچینگ، نشانگر یک تحول است. نمی‌توان کوچینگ را یک حرکت صرفاً مفید برای انتقال دانسته‌های خود به یک فرد کم‌تجربه‌تر یا کم‌اطلاعات‌تر دانست، هرچند هنوز هم انتقال دانش یکی از ارزشمندترین جنبه‌های این فرایند است.

بلکه می‌توان آن را گونه‌ای از پرسشگری برای برانگیزش بینش سایر افراد دانست. سر جان ویتمور به‌عنوان یکی از برجسته‌ترین چهره‌های این حوزه، چنین تعریفی ارائه می‌دهد:

کوچینگ ماهرانه یعنی آزادسازی پتانسیل دیگران به منظور ارائه بهترین عملکرد

بهترین کوچ‌ها، تسلط خوبی بر هر دو جنبه‌ی این فرایند – انتقال دانش و کمک به دیگران برای کشف استعدادهای خود – دارند و می‌توانند هر دو را در موقعیت‌های مختلف به طرز ماهرانه‌ای انجام دهند.

الهام‌بخشی به مدیران برای اجرای این سبک از کوچینگ، یک مسئله است و جانمایی آن به‌عنوان یک رویکرد روزمره در کل لایه‌های سازمان، مسئله‌ای دیگر خواهد بود.

در اکثر شرکت‌ها، هنوز هم یک شکاف بزرگ میان خواسته‌ها و اجرای آن‌ها وجود دارد – و این مقاله را نوشته‌ایم تا کمک‌حال مخاطبان برای پر کردن این خلأ باشیم.

ابتدا تمرکزمان را بر نحوه‌‌ی توسعه‌ی کوچینگ به‌عنوان یک ظرفیت فردی در تک‌تک مدیران می‌گذاریم و سپس نحوه‌ی تسری آن به کل سازمان را بررسی خواهیم کرد.

شما آنقدر که فکر میکنید خوب نیستید

رهبرانی که عادت کرده‌اند با امر و نهی به سایر افراد بر مشکلات اجرایی غلبه کنند، غالباً رویکرد کوچینگ را بسیار «ملایم» می‌‌دانند. رهبر در نقش کوچ

همچنین امکان دارد از نظر روانی با این رویکرد اخت نگیرند، زیرا آشناترین ابزار مدیریتی‌شان را از آن‌ها می‌گیرد: اظهار قدرت. بنابراین در برابر کوچینگ مقاومت می‌کنند – و اگر به میل خودشان باشد، شاید اصلاً آن را امتحان نکنند. آن‌ها می‌گویند «من خیلی سرم شلوغ است» یا «این راه نهایت استفاده از وقت نیست» یا «افرادی که من با آنها سروکار دارم  کوچ پذیر نیستند.».

در یکی از مطالعات دنیل گولمن روی سبک‌های رهبری که طی سال ۲۰۰۰ در مجله HBR منتشر شد، رهبرها کوچینگ را در قعر فهرست محبوب‌ترین سبک‌های خود جای دادند و گفتند که زمان کافی برای فرایند آرام و خسته‌کننده‌ی آموزش به افراد و کمک به رشد آن‌ها ندارند.

علی‌رغم عدم اشتیاق بسیاری از مدیران نسبت به کوچینگ، خیلی از آن‌ها فکر می‌کنند که در این کار مهارت دارند.

در یک مطالعه، ۳۷۶۱ مدیر به ارزیابی مهارت‌های کوچینگ خود پرداختند و سپس برآورد آن‌ها با ارزیابی همکارانشان مقایسه گردید. نتایج خیلی منطبق نبودند.

۲۴ درصد از مدیران، توانایی‌های خود را بسیار دست‌بالا می‌گرفتند و خود را بالاتر از حد متوسط می‌دانستند و همکارانشان را در یک‌سوم پایینی فهرست جای می‌دادند.

این یک عدم تطابق گویا است. مؤلفان مقاله نوشتند: «فکر می‌کنید کوچ خوبی هستید اما در واقعیت این‌طور نیست، این داده‌ها نشان می‌دهند که بسیار بدتر از حد تصورتان هستید».

کوچینگ خوب، حتی برای لایق‌ترین و خوش‌نیت‌ترین مدیران هم می‌تواند سخت باشد. 

یکی از ما (گروه هرمینیا)، کلاسی برای مدیران برگزار می‌کند که هر سال بیش‌ازپیش صحت این گزاره را اثبات می‌کند. از آن‏‌ها می‌خواهند نقش یک مدیر را ایفا کنند که زیردستش عملکردی دور از انتظار دارد و در دوراهی اخراج یا کوچینگ او است.

هرچند اشتباهات مشهود و قضاوت‌های نادرستی از سوی نیروی کار صورت می‌گیرد، اما مدیر هم با نادیده‌گیری یا مدیریت ذره‌بینی، نقشی اساسی در افزایش این اشتباهات داشته است.

پس از ارائه‌ی این سناریو، ۹۰ درصد از مدیران تصمیم می‌گیرند که به زیردستشان کمک کنند تا عملکرد بهتری داشته باشد.

اما وقتی از آن‌ها خواسته می‌شود که نقش کوچ ایفا کنند و با او حرف بزنند، نقایص خود را نشان می‌دهند. این مدیران می‌دانند که وظیفه‌ی آن‌ها نه «صحبت و ارائه» بلکه «پرسیدن و گوش کردن» است.

اما این تغییر ذهنیت به‌صورت طبیعی حاصل نخواهد شد، زیرا در اعماق وجود خود و عموماً پیش از آغاز گفتگو با آن نیروی کار، تصمیمشان درباره‌ی آینده را گرفته‌اند.

بنابراین تلاش‌هایشان برای کوچینگ، عموماً چیزی جز جلب موافقت مخاطب نسبت به تصمیمات خودشان نیست. اما کوچینگ واقعی این‌طور نیست و جای تعجب ندارد که رویکرد فوق، کارساز واقع نمی‌شود.

غالب این گفتگوها بدین شکل آغاز می‌شوند. مدیران کار خود را با یک پرسش باز نظیر «به نظرتان اوضاع چطور است؟» آغاز می‌کنند. رهبر در نقش کوچ

این سوال عموماً پاسخی بسیار متفاوت از انتظاراتشان به همراه دارد. بنابراین پرسش خود را به شیوه‌ای دیگر بیان می‌کنند، اما این بار هم نمی‌توانند پاسخ دلخواهشان را دریافت کنند.

سپس با اندکی درماندگی، پرسش‌های القاکننده‌ نظیر «فکر نمی‌کنید که سبک شخصی شما، تناسب بیشتری با فلان مسئولیت داشته باشد؟» مطرح می‌کنند.

همین امر موجب موضع دفاعی زیردست می‌شود و تمایل او برای ارائه‌ی پاسخ مدنظر مدیر را کمتر خواهد کرد. نهایتاً مدیران که حس می‌کنند این گفتگو به جایی نمی‌رسد، وارد فاز «صحبت» می‌شوند تا به نتیجه‌ی مدنظر خودشان برسند.

در نهایت هم هیچ‌کس نمی‌تواند هیچ‌چیزی از آن موقعیت یاد بگیرد یا به خودشناسی بهتری برسد.

این موقعیت برایتان آشنا بود؟ این شکل از «کوچینگ» بسیار رواج دارد و مانع تلاش کمپانی‌ها در مسیر تبدیلشان به یک سازمان یادگیرنده است.

اما خبر خوب اینجاست که با بهره‌گیری از ابزارها و پشتیبانی صحیح، یک رویکرد منطقی و مقدار زیادی تمرین و بازخورد، قریب‌به‌اتفاق افراد می‌توانند تبدیل به کوچ‌ها بهتری شوند.

رویکردهای متفاوت کمک‌رسانی

به‌منظور تجدیدنظر مدیران درباره‌ی ماهیت کوچینگ و ارتقای عملکرد آن‌ها در چارچوب یک سازمان یادگیرنده، یک ماتریس ۲*۲ ارائه می‌دهیم.

این یک ابزار ساده اما مفید است. یکی از محورها حاوی اطلاعات، توصیه‌ها یا تخصص یک کوچ در رابطه‌اش با فرد تحت هدایت است؛ محور دوم هم انرژی و انگیزه‌ای نشان می‌دهد که با آزادسازی افکار و بینش‌های شخص، استخراج خواهد شد.

رهبر در نقش کوچ

در گوشه‌ی سمت چپ و بالا، ربع ۱ ماتریس، «کوچینگ مستقیم» قرار دارد که سازوکار اصلی آن، «صحبت کردن» است.

منتورینگ هم در این دسته جای می‌گیرد. در این سبک، انتظارات کاملاً مشخصی وجود دارند: یک مدیر پس از سال‌ها دانش‌اندوزی، با کمال میل آن را با یکی از اعضای خرده‌پای گروه در میان می‌گذارد و آن شخص هم به‌دقت گوش می‌کند، با این امید که بتواند بیشترین دانش ممکن را استخراج کند. رهبر در نقش کوچ

علی‌رغم خصایص مثبت این رویکرد، تعدادی نقطه‌ضعف هم وجود دارد. با توجه به رویکرد این سبک در زمینه‌ی تاکید بر وظایف لازم و نحوه‌ی اجرای آن‌ها، نمی‌تواند انگیزه‌ی فرد تحت هدایت را تحریک کند؛ و حتی ممکن است انرژی و انگیزه‌اش را کاهش دهد.

همچنین پیش‌فرض این سبک چنین است: رئیس برخی چیزها را می‌داند که افراد تحت هدایتش هیچ‌ اطلاعی از آن‌ها ندارند – که با توجه به محیط پیچیده و دائماً متغیر مشاغل، نمی‌توان آن را یک فرض همواره صحیح و قابل اعتماد دانست.

همچنین ازآنجایی‌که به مدیران اجازه می‌دهد تا نقطه‌قوت همیشگی خود (حل مشکلات دیگران) را ادامه دهند، ظرفیت کوچینگ سازمان را تقویت نخواهد کرد.

با تمام این اوصاف، نمی‌‌توان کوچینگ را یک پاسخ همیشگی دانست. گاهی اوقات تمامی اعضای تیم به کارشان وارد هستند و بهترین رویکرد برای مدیریت آن‌ها این است که تنهایشان بگذارید.

این رویکرد که آن را «آزاد» می‌نامیم، در نیمه پایینی جدول بالا قرار دارد.

در گوشه‌ی سمت راست و پایین، ربع سوم، «رهبری غیر مستقیم» قرار دارد که مبتنی بر شنود، پرسشگری و عدم قضاوت است.

سبک کاری این مدیران به‌گونه‌ای است که خرد، بینش و خلاقیت افراد تحت هدایت خود را استخراج می‌کنند و هدفشان کمک به افراد است تا شخصاً مشکلات را حل کنند و با موقعیت‌های چالش‌برانگیز روبرو شوند.

این رویکرد می‌تواند انرژی زیادی به افراد تحت هدایت بدهد، اما اکثر مدیران با آن راحت نیستند و بیشتر با روش «صحبت» کنار می‌آیند.

در گوشه‌ی سمت راست و بالا، ربع ۴، «کوچینگ موقعیتی» قرار دارد که مطلوب‌ترین ناحیه‌ی این چارچوب است.

باید تمامی مدیران حاضر در سازمان‌های یادگیرنده، به دنبال کسب تخصص در زمینه‌ی کوچینگ موقعیتی باشند – رویکردی که هم‌راستا با نام خود، یک توازن ظریف میان دو سبک دستوری و غیردستوری برقرار می‌کند و نیازهای ویژه‌ی هر لحظه را در نظر می‌گیرد. رهبر در نقش کوچ

طی همکاری با مدیران باتجربه، به این نتیجه رسیدیم که مدیران باید ابتدا با ممارست زیاد، تسلط خود بر سبک کوچینگ غیرمستقیم را افزایش دهند و پس از گذشت این دوره، توازن میان این توانایی‌های جدید و کوچینگ مستقیم را برقرار نمایند.

مدل GROW چیست و چطور کار می‌کند؟

صحبت با کارمندان، یکی از بهترین روش‌هایی است که باعث می‌شود در کوچینگ غیرمستقیم مهارت پیدا کنید.

این مدل در سال ۱۹۸۰ توسط سر جان ویتمور و همکارانش ساخته شده‌ است و شامل چهار مرحله عملی است.

درک مفهوم این مدل کار دشواری نیست ولی عمل کردن به آن سخت‌تر از آنچه فکر می‌کنید خواهد بود؛ چراکه برای این کار باید یاد بگیرید به عنوان رهبر، طرز فکرتان را درباره نقش و ارزش‌های خودتان تغییر دهید و در واقع اول خودتان را آموزش دهید.

چهار مرحله مدل GROW به شرح زیر است (حروف کلمه GROW از حروف اول این چهار مدل گرفته شده‌ است):

۱. هدف (Goal)

وقتی با شخص آموزش‌گیرنده شروع به بحث درباره موضوعی می‌کنید، درباره آنچه دقیقا همین الان می‌خواهد انجام دهد، راهنمایی‌اش کنید. راهنمایی شما نباید برای هدف، شغل یا نقش خاصی از پروژه در سازمان باشد. درواقع باید همان چیزی را به او بدهید که می‌خواهد از این مشورت با شما به دست بیاورد.

افراد این کار را در بیشتر گفتگوهایشان انجام نمی‌دهند و اغلب برای این کار به کمک احتیاج دارند. یکی از راه‌هایی که می‌تواند برای شروع به شما کمک کند پرسیدن سوالاتی از این قبیل است: «دوست داری بعد از این جلسه، چه اطلاعاتی بدست بیاوری که الان آن را نداری؟»

۲. واقعیت (reality)

برای اینکه بتوانید گفتگویی موثر با آموزش‌گیرنده داشته باشید، باید سوال‌هایتان با چه‌، چه‌وقت، کجا، و چه کسی شروع شود. این‌گونه سوالات به فرد کمک می‌کند که از رویا بیرون بیاید و به حقایق فکر کند. درنتیجه گفتگویتان را واقعی و سازنده می‌کند.

شاید توجه کرده باشید که در کلمات پرسشی بالا هیچ اشاره‌ای به «چرا» نداشتیم. 

وقتی به شخصی بگوییم چرا، او به جای مواجه با واقعیت شروع به جستجوی دلیل و انگیزه‌های خودش می‌کند. علاوه بر آن، اینطور سوالات ممکن است حس مورد قضاوت قرار گرفتن به او بدهد یا باعث شوند فرد خودش را قضاوت کند که هر دو اثری منفی روی فرآیند آموزش می‌گذارد.

در این مرحله یکی از بهترین سوالاتی که می‌تواند به کشف حقیقت کمک کند، این است که: «به نظرتان مسائل کلیدی که باید بدانیم چه مواردی هستند؟»

بعد از اینکه این سوال را پرسیدید، با دقت به جوابی که می‌دهند گوش کنید.

آیا مساله مهمی را از قلم انداختند؟

آیا فقط در مورد مسائل کاربردی صحبت می‌کنند و بخش انسانی موضوع (مسئله برابری) را فراموش کردند؟ یا برعکس؟

وقتی از افراد می‌خواهید کمی آرام باشند و به این مسائل فکر کنند، اغلب به تفکر عمیقی فرو می‌روند و در ذهنشان جرقه‌ای زده می‌شود. سپس وقتی از آنجا خارج می‌شوند، با انرژی تازه و دیدگاه جدیدی که به دست آورده‌اند مشکلشان را حل می‌کند.

این مرحله بسیار حیاتی است چراکه افراد را از غفلت در‌ می‌‌آورد، کمکشان می‌کند به متغیرهای مرتبط توجه کنند و درنهایت به نتیجه‌ای برسند.

نقش شما در این قسمت این است که سوالات درستی طرح کنید و دیگر باقی کار را به عهده خود آموزش‌گیرنده بگذارید.

۳. گزینه‌ها (options)

وقتی افراد برای کوچینگ نزد شما می‌آیند، یعنی احساس می‌کنند که گیر افتاده‌اند. حتی ممکن است به شما بگویند: «دیگر هیچ کاری از دستم برنمی‌آید.»، «فقط یک گزینه دارد» یا «مجبورم بین گزینه الف و ب یکی را انتخاب کنم و هیچ چاره دیگری ندارم.»

در این زمان وظیفه شما این است که کمکشان کنید کمی عمیق‌تر و گسترده‌تر به موضوع فکر کنند.

برای اینکه گفتگو را گسترش دهید، گاهی فقط کافی است سوالی ساده بپرسید، مثلا: «اگر یک چوب جادویی داشتی برای حل این مسئله چه می‌کردی؟»

فکرش را هم نمی‌کنید که این سوال چقدر به افراد حس آزادی می‌دهد. به محض طرح این سوال خواهید دید که چقدر سریع فکرشان باز می‌شود و شروع به بیان ایده‌هایی تازه می‌کنند.

وقتی توانستند دیدگاهشان را توسعه دهند و گزینه‌های جدیدی پیدا کنند، وظیفه شما این است که تشویقشان کنید، افکارشان را عمیق‌تر کنند و حتی فواید، معایب و خطرات هر گزینه را پیدا کنند.

۴. قصد و اراده (will)

این مرحله معمولا به‌ صورت طبیعی در گفتگوها پیش نمی‌آید. برای اینکه افراد بتوانند در مورد آن صحبت کنند باید کمی کمکشان کنید. این مرحله دو بخش دارد که هر یک شامل نوع متفاوتی از کلمه «خواه» می‌شود؛ یکی از این خواه‌ها به معنای «خواستن» است و دیگری به معنای «چه خواهید کرد؟»

در اولین بخش باید از آموزش‌گیرنده بپرسید: «حالا می‌خواهید چه کنید؟»

این پرسش به او کمک می‌کند، طرح عملی خاصی که از آن گفتگو به ذهنش آمده را بازبینی کند.

اگر گفتگو خوب پیش رفته باشد، به احتمال زیاد طرحی مشخص برای آینده در نظر دارد ولی اگر هنوز هیچ ایده‌ای ندارد، باید دوباره از مراحل اول مدل شروع کنید و از ابتدا برای حل مشکل راهنمایی‌اش کنید.

 

در بخش دوم، اراده‌ی فرد برای پیگیری اقدامات لازم را جویا می‌شوید. می‌توانید بپرسید: «از ۱ تا ۱۰، چقدر احتمال دارد که فلان کار را انجام دهید؟».

اگر پاسخش از ۸ به بالا باشد، احتمالاً انگیزه‌ی کافی برای اجرای آن اقدام را خواهد داشت. اما اگر پاسخش ۷ یا کمتر از آن باشد، فاقد انگیزه‌ی کافی است.

در این صورت، باید مجدداً به گام‌های ابتدایی فرایند بازگردید تا بتوانید راهکار متناسب‌تر با روحیاتش را بیابید.

البته کوچینگ در محل کار، عموماً در خارج از جلسات رسمی کوچینگ رخ می‌دهد. اغلب این هدایت‌ها در قالب گفتگو‌های کوتاه رخ می‌دهند، جایی که مدیر می‌تواند درخواست کمک پرسنل را با یک سوال ساده نظیر «خودت به چه چیزهایی فکر کرده‌ای؟» یا «چه چیزی در اینجا اهمیت دارد؟» پاسخ دهد.

در صورت افزایش تعاملات این‌چنینی – وقتی متوجه شوید که مدیرانتان بیش‌ازپیش جویای کارهایتان هستند، سوالات خوبی می‌پرسند و پیش‌فرضشان بر این است که پاسخ همه‌ی سوالات را در چنته ندارند – متوجه خواهید شد که در مسیر درستی قرار دارید.

رهبر در نقش کوچ – کوچینگ به‌عنوان یک ظرفیت سازمانی

تا کنون کوچینگ را در قامت یک مهارت مدیریتی بررسی کردیم. این اولین گام است و نقشی حیاتی دارد، اما به‌منظور تحول کمپانی به یک سازمان یادگیرنده‌ی ناب، باید اقداماتی فراتر از آموزش شیوه‌ی کوچینگ به تک‌تک رهبران و مدیران انجام دهید.

علاوه بر آن، باید کوچینگ را تبدیل به یک ظرفیت سازمانی کنید که در دل فرهنگ کمپانی جای بگیرد. و به‌منظور موفقیت در این زمینه، باید یک تحول فرهنگی پیاده کنید که گام‌های زیر را شامل می‌‌شود.

«علت» یا چرایی را بیان کنید. 

مدیران و حرفه‌ای‌ها مشغله‌ی زیادی دارند. اگر فکر کنند کوچینگ هم یک طرح زودگذر است که توسط واحد منابع انسانی مطرح شده، پشت چشم نازک می‌کنند و خیلی به ملزومات آن پایبند نمی‌مانند.

اگر می‌خواهید کوچینگ را نه صرفاً یک مهارت شخصی بلکه منبعی برای تقویت فرهنگ سازمان بدانند، باید علت ارزش آن برای کسب‌وکار را بیان کنید.

یک «علت» خوب، می‌تواند ارتباط میان کوچینگ و وظایف حیاتی سازمان را نشان دهد. به‌عنوان نمونه، شرکت حقوقی بین‌المللی آلن اند اووری Allen & Overy را در نظر بگیرید.

وقتی دیوید مورلی، شریک ارشد سازمان در آن مقطع، تصمیم گرفت کوچینگ را تبدیل به یکی از بخش‌های کلیدیِ فرهنگ رهبری شرکت کند، از اهمیت گفتمان‌های ارزشمند در میان همکاران گفت.

مورلی شاگرد دوره‌ی آموزشی کوچینگ رهبرها بود که توسط یکی از ما (اَن) برگزار می‌شود. او گفت: «سخنانم را با این پیام آغاز می‌کردم: “به‌عنوان یک رهبر ارشد، باید سالانه حدود ۱۰۰ گفتمان ارزشمند با دیگران داشته باشید – گفتمان‌هایی که زندگی شما یا مخاطبتان را تغییر دهند. می‌خواهیم به شما کمک کنیم تا مهارت‌های لازم برای دریافت بیشترین ارزش ممکن از این ۱۰۰ مکالمه را کسب کنید، مسائل پنهان را افشا نمایید، گزینه‌های جدید را کشف کنید و بینش‌های تازه‌ای به دست بیاورید”.

این گفته‌ها به دل می‌نشستند. قریب‌به‌اتفاق افراد حاضر در مسئولیت‌های کلیدی شرکت، نمی‌توانستند بیشترین بهره‌وری ممکن را از مکالماتشان داشته باشند و اذعان داشتند که فاقد مهارت لازم در این زمینه هستند».

ضمناً تصریح «علت» به اعضای سازمان کمک می‌کند تا عواید جانبی حاصل از کوچینگ را درک کنند.

همین امر در برکلی پارتنرشیپ Berkeley Partnership (یک شرکت مشاوره‌ی مدیریت بین‌المللی) مشاهده شد که بسیاری از شرکای آن، آموزش‌های ما در زمینه‌ی کوچینگ را دریافت کردند و ادعا داشتند که خدماتی بسیار بهتر از گذشته در اختیار مشتریانشان می‌گذارند.

به گفته‌ی مارک فرن، یکی از بنیان‌گذارهای شرکت، هم‌اکنون شرکای توانمندتری در اختیار دارند که می‌توانند مشکلات بزرگ، آشفته و گاهی اوقات مبهم مشتریان که غالباً فراتر از اهداف اولیه‌ی شرکت هستند را حل‌وفصل کنند.

رشد مهارت‌های کوچینگ، به شرکا اجازه داده که موقعیت را تشخیص دهند و لزوماً همواره به دنبال انتقال پاسخ به دیگران نباشند؛ آن‌ها درک می‌کنند که در برخی از شرایط می‌توانند از طریق شنود، طرح پرسش‌های مناسب و پشتیبانی از مشتریان در مسیر دستیابی به بهترین راهکار، ارزش‌های بیشتری خلق کنند. فرن می‌گوید: «هم‌اکنون و با افزودن تخصص کوچینگ، گاهی اوقات وظیفه‌ی خود را خلق بستر تفکر برای مشتریان و استخراج پاسخ از خودشان می‌دانیم».

نقش الگو را ایفا کنید. 

اگر می‌خواهید همکارانتان کوچینگ را بپذیرند، ابتدا باید خودتان پذیرای آن باشید.

بهترین نمونه در این زمینه را می‌توان ساتیا نادلا، مدیرعامل مایکروسافت، دانست.

در مطالعه‌ی موردی دانشکده‌ی کسب‌وکار لندن که هرمینیا در تألیف آن نقش داشت، اشاره گردید که نادلا در هنگام پذیرش سکان هدایت مایکروسافت در سال ۲۰۱۴، سومین مدیرعامل کمپانی طی تاریخ ۴۰ ساله‌ی آن بود.

طی حضور ۱۴ ساله‌ی مدیرعامل قبلی، استیو بالمر، درآمدها سه برابر و عواید سازمان هم دو برابر شده بودند. اما در اواخر حضور بالمر بود که سازمان، پویایی و تحرک کافی نداشت.

فرهنگ بازرسی و قضاوت رواج یافته و ذهنیت مدیران هم فاقد هرگونه انعطاف‌پذیری بود: معیار ارزیابی زیردستان، میزان تسلط آن‌ها بر مهارت‌ها و برآورده‌سازی آمارهایی بود که بتوانند موفقیت‌های پیشین خود را تکرار کنند.

همین فرهنگ نقش مهمی در تسلط خارق‌العاده‌ی مایکروسافت بر دنیای کامپیوترهای شخصی داشت. اما وقتی انرژیِ بخش فناوری سازمان را معطوف به گوشی‌های هوشمند و فضای ابری کردند، ناکارآمدی رویکردهای سنتی مدیریتشان نمایان شد.

در زمان حضور نادلا در رأس سازمان، ریسک‌گریزی و سیاست‌های داخلی سازمان مانع همکاری میان بخش‌ها بودند، رهبران ارشدشان نوآوری متن‌باز را نمی‌پذیرفتند و ارزش سهام کمپانی هم راکد مانده بود. همچنین سرعت تحول فناوری‌ها آن‌قدر زیاد بود که دانش و رویکردهای کنونی مدیران را منسوخ می‌‌کرد، اما آن‌ها تمایلی به پذیرش راهکارهای جدید نداشتند، زیرا با روش‌های قدیمی خود انس گرفته بودند.

نادلا به‌سرعت متوجه شد که پیاده‌سازی تحول فرهنگی، یک امر واجب برای پیشرفت مایکروسافت است. رهبر در نقش کوچ 

کمپانی باید برای احیای پویایی و تثبیت خود به‌عنوان عنصری مهم در چشم‌‌انداز جدید، سبک مدیریتی جاافتاده‌ی خود را کنار می‌گذاشت و به‌قول روانشناس استنفورد، کارول دوِک، یک ذهنیت رشد را توسعه می‌داد که بر اساس آن، ریسک‌پذیری و یادگیری مداوم از خصایص لازم برای تمامی اعضای سازمان است.

همان‌‌طور که نادلا گفت، رهبران کمپانی باید ذهنیت همه‌چیزدان خود را کنار می‌گذاشتند و در عوض، «همه‌چیزآموز» می‌شدند.

نادلا متوجه شد که باید شخصاً آغازگر این تغییرات باشد، بنابراین نقش الگوی رفتارهای مطلوب سازمان را ایفا کرد. او طی گفتگو با تمامی اعضای سازمان، نظرشان را جویا می‌شد و با اشتیاق تمام به سخنانشان گوش می‌کرد.

پرسش‌های غیردستوری می‌پرسید و خود را نه به‌عنوان قاضی افراد، بلکه همچون پشتیبان آن‌ها نشان می‌داد. افراد را تشویق می‌کرد تا اشتباهاتشان را پنهان نکنند و از آن‌ها درس بگیرند.

ژان-فیلیپ کورتوا، یکی از اعضای تیم رهبری نادلا، می‌گوید: «او پشتتان است. می‌توانید این موضوع را حس کنید. می‌توانید زبان بدنش را ببینید. فرقی نمی‌کند که مدیر ارشد سازمان یا یک فروشنده‌ی ساده باشید؛ او بدون هیچ‌گونه تبعیض، حرف‌هایتان را می‌شنود».

الگوسازی یک رفتار قدرتمند است، زیرا پایبندی رهبر به گفته‌هایش را نشان می‌دهد. همچنین موجب افزایش تحرک سازمان می‌شود.

محققان مشاهده کرده‌اند که افراد در هنگام تردید برای اتخاذ رفتار مناسب، اقدامات دیگران را کپی می‌کنند – علی‌الخصوص افرادی که قدرت و جایگاه بالاتری دارند.

پس غافلگیرکننده نیست که در حین تحولات سریع دنیای معاصر و ابهامات ناگزیر ناشی از آن، کارکنان به رفتارهای رهبرشان بنگرند و دنباله‌روی او باشند.

وقتی متوجه شوند که رهبرانشان هم به دنبال یادگیری مداوم و پرورش هنر ظریف رهبری در قالب مکالمه هستند، آن‌ها هم همین رویه را پیش خواهند گرفت.

ظرفیت لازم را در سرتاسر سازمان ایجاد کنید.

پس از انتخاب نادلا به‌عنوان مدیرعامل مایکروسافت، فضای کمپانی تغییر کرد و عملکرد بسیار بهتری داشتند. اما نمی‌توان این پیشرفت را صرفاً به نام نادلا تمام کرد.

با توجه به تعداد کارکنان سازمان که به بیش از ۱۳۰ هزار نفر می‌رسید، او به اعضای تیم رهبری خود متکی بود تا ذهنیت رشد متناسب با ملزومات منحصربه‌فرد هر کسب‌وکار را به کار بگیرند. از نظر کورتوا – که در سال ۲۰۱۶، کنترل واحد فروش، بازاریابی و عملیات کمپانی را در دست گرفت – این فرایند، مستلزم تحول فرهنگ کنترل و فرمان کنونی و گذار سازمان به سمت کوچینگ بود.

هرمینیا روند احیای مایکروسافت را به طور گسترده مورد مطالعه قرار داد و به همین دلیل، اطلاعات کاملی درباره‌ی روند پیشروی امور کمپانی داریم.

کورتوا «علت» گذار مایکروسافت به کوچینگ را به استراتژی سازمان نسبت می‌داد که تمرکز خود را بر فضای ابری گذاشته بود.

بنیان اقتصادی محاسبه‌‌گری ابری، مبتنی بر این پیش‌فرض است که مقدار هزینه‌کرد مشتریان، صرفاً متکی بر میزان بهره‌برداری آن‌ها از منابع باشد (فرضاً مدت‌زمان بهره‌برداری آن‏‌ها از سرور یا حجم پهنای باند داده‌ای که مصرف می‌کنند).

با عنایت به شرایط کنونی مایکروسافت که رشد درآمد آن متکی بر میزان بهره‌برداری از محصولاتش است، تمامی افراد ملزم هستند تا گفتمان‌های ارزشمندی برقرار کنند و چیزهای جدیدی بیاموزند – تا بتوانند پاسخگوی نیازهای برآورده‌نشده‌ی مشتریان خود باشند. و با توجه به عملکرد ابزارهای دیجیتال قدرتمند که داده‌های مرتبط با معیارهای کلیدی را به‌صورت لحظه‌ای در اختیار مدیران می‌گذارند، دیگر نیازی نیست که زمان خود را صرف کنترل و نظارت بر کارکنان کنند.

بنابراین کورتوا پس از تلاش برای اصلاح ساختار سازمان و فراهم‌سازی مهارت‌های صنعتی و فنی لازم برای تیم فروش مایکروسافت، متعاقباً کارگاه‏‌ها و ابزارها و دوره‌های آنلاین را طراحی کرد تا کمک‌حال مدیران کمپانی برای توسعه‌ی سبک کوچینگ باشد.

او گفت: «اگر خواهان پیاده‌سازی این تحول در کل سازمان هستیم، بزرگ‌ترین چالشمان این است که مدیران نیروهای انسانی‌ خود را اصلاح کنیم. “مدیر نیروی انسانی” یک شغل است. شما مدیر فروش نیستید که یک سهمیه، قلمرو، مشتری، شریک و هدف معین داشته باشید. در واقع ماموریت شما انتخاب، پرورش و برانگیزش بهترین توانمندی‌ها است تا موجب عملکرد درخشان سازمان برای مشتریانش شوید».

موانع را بردارید. 

همانند بسیاری از سازمان‌ها، زندگی مدیریتی در مایکروسافت نیز یک ریتم بخصوص داشت که توسط بازبینی‌های سه‌ماهه‌ی عملکرد تعیین می‌شد.

یکی از بارزترین نمودهای فرهنگ کنترل و فرمان کمپانی، گردهمایی سالانه‌ی آن‌ها بود که تحت عنوان «ارزیابی میان‌سال ژانویه» شناخته می‌شد.

به‌تدریج ارزیابی میان‌سال به یک نمایش تبدیل شد که کابینه‌ی مدیران عالی سازمان، یک موضع بازجویانه در پیش می‌گرفتند و مدیران ارشد جای‌جای دنیا را استنطاق می‌کردند تا پیشرفت‌ها و برنامه‌هایشان را ارائه دهند.

یکی از مدیران اظهار کرد: «این شکل از بازجویی موشکافانه، افراد را به وحشت می‌انداخت، زیرا حس می‌کردند هدف از برگزاری این جلسات، قضاوت شخصی درباره‌ی خودشان است. بنابراین حس می‌کردند باید بهترین تصویر را از خودشان نشان دهند و اشتباهات یا شکست‌هایشان را پنهان کنند».

نمونه‌های فراوانی از مدیران ارشد مشاهده می‌شدند که با اضطراب فراوان، در پی آماده‌سازی خود پیش از دوره‌ی تعطیلات دسامبر بودند. به‌عبارت‌دیگر بخش قابل توجهی از ارزشمندترین افراد کمپانی، بیش از یک ماه از وقت خود را تلف می‌کردند تا گزارش سالانه‌ی خود را برای سازمان آماده کنند.

در قالب بخشی از تحول کمپانی به سمت فرهنگ یادگیری، کورتوا تیمش را تشویق کرد تا بازجویی موشکافانه را کنار بگذارند و یک رویکرد کوچینگ گونه در پیش بگیرند که شامل پرسش‌‌هایی نظیر «می‌خواهی چه کاری انجام دهی؟»، «چه اقداماتی جواب می‌دهند؟»، «کدام اقدامات کارآمد نیستند؟» و «چطور می‌توانیم کمک کنیم؟» می‌شد.

اما حذف عادت‌های قدیمی راحت نیست. تنها پس از حذف ارزیابی میان‌سال توسط کورتوا – و حذف یکی از بزرگ‌ترین موانع تغییر – بود که همگان متوجه عزم راسخ او برای تحول‌‌آفرینی شدند.

یک اتفاق مشابه هم در آلن و اووری Allen & Overy افتاد، جایی که تقدیرها و رتبه‌بندی‌های پایان سال کمپانی تبدیل به یک آیین عمدتاً بی‌ثمر شده بودند.

در تلاش برای گذار به یک سازمان یادگیرنده، کمپانی متوجه شد که این رویکردها یک عامل بازدارنده برای شکل‌گیری گفتمان‌های آزاد و حمایت‌کننده‌ هستند و مانع رشد حرفه‌ای افراد و پیشبرد ماموریت سازمان می‌شوند.

بنابراین سیستم فوق برای ارزیابی عملکرد را کنار گذاشتند و هم‌اکنون شرکای خود را تعلیم می‌دهند تا در طول سال با کارکنانشان گفتگو کنند و بازخوردهای لحظه‌ای خود را درباره‌‌ی عملکرد آن‌ها ارائه دهند.

کارکنان می‌گویند که این گفتمان‌ها، ابزارهای مفیدی برای پیشرفت حرفه‌ای آن‌ها هستند. و مجدداً عواید جانبی هم وجود دارند. هرچند این برنامه برای بهره‌برداری در داخل سازمان بود، اما آسودگی خاطر کافی در اختیار مدیران ارشد کمپانی گذاشت تا از گفتگوهای غیررسمی در سایر چارچوب‌ها علی‌الخصوص در حین مذاکرات مهم با مشتریان نیز بهره بگیرند – و همین امر موجب افزایش درآمد سازمان و رابطه‌ی عمیق‌تر آن با مشتریان گردید.

ما در یک دنیای سیال زندگی می‌کنیم. مدیران موفق باید علاوه بر تخصص‌های کاربردی و صنعتی، ظرفیت یادگیری عمومی‌شان را نیز ارتقا دهند و هدایتگر افراد زیردست برای توسعه‌ی همین ظرفیت باشند. دوران کنترل و فرمان مدیران به پایان رسیده.

تقدیر از اعضای سازمان برای عملکرد بی‌نقص در وظایفی که بر آن‌ها تسلط دارند نیز موجب موفقیت نخواهد شد.

در عوض باید با پشتیبانی نهادی کامل، خود را در قامت یک کوچ جلوه دهند که مسئولیتش استخراج انرژی، خلاقیت و ظرفیت یادگیری از همکارانش است.

 

منبع: این مقاله با عنوان رهبر در نقش کوچ  The Leader as Coach که در سایت HBR توسط Herminia Ibarra نوشته و منتشر شده است و ترجمه آن تقدیم شما می‌شود.

میانگین امتیازات ۵ از ۵
از مجموع ۲ رای